در این روزهای سرد و در زیر آسمان آبی هر روز اتفاقها و ماجراهای جدید پیش می آید و لی حکایت دل ودلبران از هر حکایت و ما جرایی شنیدنی تر و دلنشین تر خواهد بود شما هم بفرمایید مطالعه کنید در اوایل جنگ تحمیلی بود که علی و محمد دو رفیق قدیمی باز مدرسه را به قصد اعزام به جبهه ترک کردند . اینبار برخلاف گذشته با دستکاری شناسنامه توانستند فرمانده پایگاه را برای رفتن به جبهه راضی کنند .. محمد که به بهانه خریدکفش پول گرفته بود در خونه علی را زد و علی هم ساک باشگاه رو برداشته و آماده بود که مثلا بره تمرین فوتبال از همون راه به محل اعزام نیرو رفتند . توی پایگاه بچه های رزمنده جمع شده بودند ، تعدادی از خانواده رزمنده ها هم برای استقبال بچه هاشون همراهشون اومده بودند . تنها علی و محمد و یک نفر دیگر بدون همراه امده بودند یک مرتبه دستی به شانه محمد گرمی خاصی داد، این گرمی تازه گی نداشت ، بله این همان دستان زحمت کشی بود که محمد و برادران شهیدش محسن و مرتضی را بزرگ کرده بود و خودش با همین دستان آنها را در رفتن به جبهه مشایعت کرده بود. محمد از خودش خجالت کشید و اشکهایش امانشو برید افتاد به پای پدرش و تا آمد چیزی بگه چشمش به ساک مرتضی افتاد همونی که محسن هم وقت رفتن با خودش برده بود، پدر محمد با آرامی گفت: بابا مگر چه بدی از من و مادر و خواهرات دیده بودی که بی خدا حافظی گذاشتی رفتی؟؟ دیگه علی هم همراه محمد اشک می ریخت و هردو چسبیده به منصور اقا یعنی هر سه با هم گریه می کردنند. بیا بابا اینهارو مادرت داد و این ساعت هم ساعت سید مرتضی است پیش تو باشه بهتره ،آخه جایی میره که صاحبش اونجاست. ببحشید باید می گفتم که این خانواده چه فرشته هایی هستند ؛اقا سید منصور نانوایی تنوری داشت که الان اونو اجاره داده چون بنده خدا از سال 56 که توسط ساواگ دستگیر و شکنجه شد توان اداره نانوایی را ندارد ، ایشون 7 بچه داشت 3 تا پسر و 4 دختر که دوتا از پسراش شهید شده بودند و 3 تا دختر شو هم شوهر داده بود البته یکیشون بیوده بود آخه داماد منصور اقا هم شهید شده بود.مهندس شهید رحمانی نژاد نفر اول کنکور سال 50 دانشگاه و نفر اول اعزام به جبهه سال 59 در شهر خودشون بود. بله گفتم که شما پی می برید و اما سومین دختر سید منصور هم توی بیمارستان اهواز مشغول خدمت بود و این محمد آقا هم که راهی شده سال اول دبیرستان تحصیل می کرد .. محمد با صدای آرامی گفت حاجی مخلصم و همیشه مطیع ، می دونستم هنوز حاج سید منصور ازاهدافش دست بردار نیست و من را هم بی نصیب از محبتش نمی کنه i که سید با تبسمی گفت بسه بابا ترکیدم.. و با همان نگاه مهربانش توی چشمای محمد نگاه کرد و گفت مرد خدا رزمنده اسلام ، باید یه قولی بدی به این پیر مرد، محمد سریع پرید وسط حرفش و گفت چه قولی حاجی؟؟ پدر که عاشقانه تر نگاه به قامت محمد می کرد گفت: همون قولی که اقا سید مرتضی و محسن هم دادند!!! بله فول شفاعت!!!!!! محمد از خجالت سرشو انداخت پایین و با لبخندی از روی رضایت و شرم گفت :حاجی این منم که باید مورد شفاعت جدت قرار بگیرم قربون جدت .. که یکمرتبه علی هم پرید وسط حرف پدر و پسر گفت من قول می دم به هر دوی شما اگر بزراید بریم سوار بشیم، آخه بابا اتوبوس رفت اقا سید قربونت بزار بریم تا کسی نیامده منو پیاده کنه دست محمد را از دست سید منصور بیرون کشید و دوتایی صورت سید منصور را بوسیدن و مثل برق سوار اتوبوس شدند که سید فریاد زد به سلامت . علی جان بابا نترس من به پدر و مادرت می گم و رضایت شونو جلب میکنم بیرید به سلامت خوب یاد بگیرید و خوب بجنگید. بعد از رفتن محمد وعلی ،سید به منزل علی خسروی رفت و به انها خبر اعزام علی و محمد را داد . 4 ماه بعد علی و محمد در یک عملیات بزرگ بعد از دلاوریهای زیاد و یک هفته بیداری شبانه روزی در سنگری که آرام در کنار هم به خواب رفته بودند به سوی معبود خود شتافتند و در خیل دلاور مردانی جای گرفتند که جاودانه های تاریخ این ملتند حاج منصور موسوی هم بعد از یک ماه از شهادت محمد در جبهه ها به سقایی مشغول شد و پس از 3 سال سقایی رزمندگان در حمله بمب افکنهای دژخیمان در جبهه های حنوب به شهادت رسید و هنوز اجساد مطهر این چهار شهید خانواده موسوی مفقود می باشند . و علی خسروی وسید محمد موسوی دو رفیق جدا نشدنی برای همیشه درکربلای جبهه های دفاع مقدس ماندند تا برای این مرز و بوم یاد اور حماسه های جاوید شوند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد
کلمات کلیدی : |